طاقت می آورم این چند روز باقی مانده را به امید در آغوش کشیدنتان، آغوشی که تا آخر دنیا پس از تمام خستگی ها، امن ترین جای دنیاست…آغوشی که از آن بی نصیبم و چه تلخ اجباری ست این جدایی های خودساخته.
نمی دانم این بار چه تغییری کرده که من، همان دختر سرکشتان، می خواهد سرکشی هایش را درک کنید و قبول کنید..در پی راضی نگه داشتنتان نیستم که نشدنی ست، من آنی نیستم که رؤیایش را داشتید، نبودم آن دختری که خواسته هایتان را تک تک برآورده کند، نخواهم شد آن «فرزند خلفی» که می خواستید بار بیاورید…بزرگم کردید و من متفاوت از آنچه هدفتان بود بزرگ شدم..
داستان از خیلی وقت پیش آغاز شد، شاید 15 سالم بود یا کمتر، اما می دانم که سرکش بودم برایتان، قضاوت نمی کنم که چه کردم، فقط می دانم که آزار دیدید بدون آنکه آزارتان دهم…و این شکاف نسل هاست، این تفاوت دنیاهایمان است که مرا اذیت نمی کند و شما را آشفته کرده . 17 سالم شد و تصمیم گرفتم در رشته ی علوم انسانی آزمون ورودی دهم برای دانشگاهی که پادگانم شد، برای آینده ای که برای من بود، آینده ای که تا همیشه آن را حاصل تلاشهای شما می دانم. تفاوت ما از همینجا شروع می شود، من خود را مدیون شما می دانم اما این دین را با «عسل رؤیایی » شما شدن جبران نخواهم کرد. خود را مدیون شما می دانم چون یادم دادید زندگی را باید با صداقت ساخت و من حالا با خودم و با شما صادقم، این دین را با صادق بودن با خودم جبران می کنم. مدیون شما می دانم چون زندگی تان یادم داد که می توان سختی کشید و خوشبخت بود، می توان متفاوت بود و شاد بود؛ و من چه خوشبختم که اقبال با من بود و شما هستید و بودید. می خواهم بمانید و بمانم و پذیرش هم، همانگونه که هستیم را واجب می بینم برای این ماندن هایمان.
تا چند هفته ی دیگر با شما مواجه می شوم، و این دیدار را لحظه شماری می کنم تا باورم کنید. تمام آن اختلافات را نه آنکه با همانند هم شدن از بین ببریم بلکه فقط بپذیریمشان. تغییر آدمها را میسر نمی دانم و این را اطمینان دارم که به دنبال چنین چیزی نیستید و این امیدوارم می کند..بپذیرید که می خواهم سرکشی کنم و بپرم، تعریف شده ها را ناتعریف کنم و تعریف نشده ها را زندگی کنم، می خواهم بجنگم برای فردایی که از آن من است، من و هم نسلانم. می خواهم خود را در اختیار اهدافی قرار دهم که برای شما دور از ذهن است و برای من زندگیست، می خواهم تلاش کنم کودکان نسل بعدی خوشبخت باشند، اختلافات و تبعیضاتی نباشد تا همانند من دنیا را تاب نیاورند. بپذیرید که زنانگی ام را زندگی کنم و زندگی را جنجالی نگه دارم، جنجال با دنیای موجود…از تجربه کردن من نترسید و بدانید با هر تجربه ی جدید، ناب ترین لحظات را می سازم و با هر لحظه ی نابی به خوشبختی نزدیک می شوم؛ خوشبختی ای که در ذهن شما جایی ندارد. در ذهن شما خطرناک است. می خواهم خطر کنم که بیهوده نباشم، تا زنده بمانم.
در همه ی لحظات این 24 سالم، بوده اید. می خواهم پر رنگ بمانید و سفید…اما بپذیرید که نارنجی بمانم و جیغ بزنم تا شاید صدایم ذره ای از این کره ی خاکی را مشوش کند..بپذیرید که خوشبختی من، آن آمال شما نیست؛ خوشبختی برای من این است که خودم را زندگی کنم و با ناخواستگی های زندگی بجنگم، جنگی که شاید تا آخر عمر ادامه پیدا کند و من صلح نکنم….
مأیوستان نخواهم کرد، راضی هم نخواهید شد، اما باید که از هم نگریزیم. باید که با ترسهایمان مواجه شویم و ترسهایمان بریزد از شکافی که بین ماست، باید آن شکاف را ببینیم و با احتیاط به سوی هم پرش کنیم…
می خواهم مرا بزرگ شده قبول کنید و تفاوتهایم آزارتان ندهد…وقتی تمام این اتفاقات بیفتد، من حس همان کودکی را پیدا می کنم که اطمینان داشت پدر و مادری برای همیشه هستند و همه چیز فقط خوبی ست و اطمینان.